من دلم دوباره تنگ می شود....

اون موقع که ایران بودیم هنوز، غربزده، مترقی یا آزادی خواه یا هر چی که اسشمو بذاری، دلم تنگ می شد و می خوندم: من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است/ بیا ره توشه برداریم/ قدم در راه بی برگشت بگذاریم / ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است / بیا ای خسته خاطر دوست / ای مانند من دلکنده و غمگین.... 

 

و به حرفم و به آرمانم وفادار ماندم، شانس هم آوردم، اومدم این سر دنیا. تو موندی و دفاع کردی و سربازی رفتی و درس دادی و کار کردی. بعد، تو هم اومدی ببینی آیا آسمان هر جا همین رنگ است. تا اون موقع من دیده بودم که آسمان اینجا آبی تر است، دیده بودم که افق های اینجا زیبا تر است، و هم دیده بودم که کوه ندارند و دلم برای همه کوه هایی که با هم نرفته بودیم تنگ می شد. چرا یک بار با هم کوه نرفتیم؟ در تهران قدر کوه را نمی دانند، من و تو هم قدرش را ندانستیم.  

 

تو هم آمدی اما نه پیش من، که دورتر، یه جای دیگر دنیا، آنجا هم آسمان همان رنگ نبود، هر جای دنیا آسمان به رنگی است، نمی دانم چرا بعضی ها نمی بینند. و من باز دلم تنگ است، باز هر سازی که می بینم بد آهنگ است. حالا که داری می روی سفر، به آنجا که از آن آمده ایم،  من دلم تنگ می شود. برای تهران و آسمان کثیف اش و کوه های بلندش. کوه نوردی برو به یاد من و حالا اگر تا اون بالا هم نرفتی، هر جا آخر مسیرت بود، رو به کوه بایست و از کوه هم بخواه با ما همراه شود، بهش بگو شاید او هم با تو بیاید. بیا ای خسته خاطر دوست، ای مانند من و غمگین. بگو، فریاد بزن. شاید کوه هم مثل ما دلتنگ شده باشد.

من و اسکارلت پولدار می شیم

من دارم پولدار می شم و یکی از بزرگ ترین خوشبختی های من اینه که اول اسم من اولین حرف و علامت کلمه Guess اِ، گردنبند، تی شرت، اوه لباس شب برای مهمونی.... و یک خوشبختی دیگه این که تورنتو پر از مال های بزرگ و پر و پیمونه که باعث می شه قوه تخیلت قوی و قوی تر بشن. چه جوری؟ آرزو کن!

من و کلمه ها

نمی دونم این که الان می خوام بنویسم، مفهومش رو یه جا شنیده ام یا اریجینال از خودمه ولی به هر حال این حس انقدر در من قوی هست که می تونم بگم صد در صد تاییدش می کنم.  

 

 

 

نوشتن کتاب مثل زایمانه. نه، اصلا خودش یه جور زایمانه. تو هیچ انتخابی نداری که مثلا- اوه، آبان ماه سرم شلوغه، یه ماه دیگه اومدن بچه ام رو عقب بندازم، از وقتی که جنین شکل گرفت، نُه ماه بعدش، بخوای یا نخوای اون میاد. میاد و با درد می یاد. میاد و جونت رو می گیره با دردی نفس گیر، جانکاه، آسون نیست. تو را از آن خود می کند. تو را می برد با خود. 

 

 

 

نمی تونی در حال قهوه خوردن زایمان کنی، نمی تونی کتاب بخونی و بچه تو دنیا بیاری، نمی تونی بخوابی، حتی نفس هم که می کشی، انگار با هر بازدمت، جونت رو هم می خوان بگیرن؛ جون کندنه؛ آره زایمان تو را از خودت می برد، تو را مال خودش می کند، آنقدر که به هیچ چیزی جز اون درد لعنتی نمی تونی فکر کنی، آنقدر که بارها آرزوی مرگ می کنی.... و بعد بچه میاد، و تو آدم دیگه ای شدی. قدیمی ها می گن زایمان تو رو از گناه پاک می کنه، پاکی یا هر چی که هست، تو دیگه اون توی سابق نیستی، تو دیگه تو مال اونی، اون بچه ای که داشت جونت رو می گرفت. اما اون هم آیا، مال تست؟ نمی دونم. 

 

 

 

دارم اولین کتابم رو می نویسم. و خیلی احساس خوبی دارم. فکرش از چند هفته پیش شروع شد، یعنی این فکر بلند، این فکر بزرگ خوشبخت، این نوشتن، همیشه اونجا بود ولی خودش نه، شبحش بود. ولی من شانس آوردم. آدم های خوب دور و برم منو تشویق کردن که وقتشه، باید دل به دریا بزنی. اما باز نمی یومد، نمی یومد، نمی یومد، تا امروز تو یه جای کاملا غیر شاعرانه و غیر خوشبو (خیلی به بو حساسم)، تو یه برگر کینگ در حالی که مشغول خوردن سیب زمینی سرخ کرده بودم، یهو دلم رفت.... یه نفر باشه، یا هر سه تا شون رو بیارم؟ اول کدوم شون رو بنویسم؟ اول یه پلات مختصری تهیه کنم، بعد برم فصل به فصل بنویسم.... بعد یه هو نمی دونم چی شد که تالاپ برگشتم تو برگر کینگ وسط سیب زمینی ها! یادم افتاد که برای برنامه جمعه شب مون باید زنگ بزنم غذا سفارش بدم، باید برای دوره های آموزش سر کار "کانفرم" کنم، باید 6 تا 9 برم کلاس (که هنوز ری سرچ مو شروع نکرده ام....) پس شاید نرسم بیشتر از چند صفحه از پلات رو کار کنم، باید جواب ایمیل سردبیر رو بدم بگم نمی تونم چهارشنبه برم جلسه مهندس ها چون سر یه جلسه دیگه هستم، یادم افتاد به مامان ایمیل بزنم و حال مامان بزرگم رو بپرسم که باز رفته بیمارستان، یادم افتاد که....  

 

 

 

نه فایده ای نداره، سر بچه اومده بیرون! سفارش غذای جمعه و دوره آموزشی، و کلاس و تلفن و ایمیل و میتینگ رو گذاشتم کنار. یعنی نه که خودم بخوام، بچه ام خواست.... منو از آن خودش کرد، منو از خودم برد؛ آآآآآآه، آه... داره میاد.... تجربه هم ندارم، اولین بچه مه، اولاد ارشد!

حس بی نظیر گم شدن

دلم می خواد یه سفر برم ایران. کِی؟ نمی دونم فکر کنم همین حالا. الان که برگ ها داره می ریزه. الان یا طرف های بهمن که هوای تهران مثل الان تورنتو است (بگذریم که هواشناسی یه چیز دیگه می گه، من از خاطراتم حرف می زنم.) وقتی که هوا بوی پاییز و زمستان می دهد، بوی تنهایی، بوی گم شدن. بوی برگ های خیس در حال تخمیر. می خواهم گم شوم. یک زمان هایی رفته بودم خانه خدا (که سفر بی مانندی است). به خودم می گفتم سفر بعدی باید تنها بیام، هیچ کس منو نشناسه، هر کاری بخوام بکنم، هر قدر بخوام گریه کنم. بعد..... بعد الان هم دلم می خواد همین جوری می رفتم تهران. می رفتم میدون انقلاب. لابلای کتابفروشی ها. گم می شدم. به هیچ کس نمی گفتم که دارم می آم. می رفتم و گم می شدم.  

 

 

 

نمی شه. فعلا نمی شه. نه پول دارم. نه جرات.  

 

 

 

اما ایشالا به زودی این کارو می کنم. گم می شم. از خودم.

باز هم خانوم نویسنده!

ببخشید من شما رو می شناسم؟ ... فکر نکنم... آها لابد منو رو جلد یکی از این مجله ها دیدین. ببخشید من خیلی بیزی ام، باید برم، کاری داشتین با ایجنت ام تماس بگیرین.

باورت بشه یا نه، دهباشی گفت خوب می نویسم. زمینه دارم.

من رفتم.

بوی جوی مولیان

1-    بوی جوی مولیان آید همی، چون علی دهباشی آمده اینجا و دیشب سر شام گفت داستان هایم را می خواند و نظر می دهد. و من خیلی خوشحالم، و کمی اضطراب دارم.

2-    هول هولکی در آخرین دقایق تهیه خبرها هستم که بفرستم شون مجله، که ... یک لحظه، یک صدم ثانیه، ذهنم پرواز می کند. می روم. می روم به جایی که هیچ وقت در خودآگاه ذهنم نمی دانستم اینقدر برایم عزیز بوده است. زیر پل گیشا هستم. می روم آن طرف خیابان کنار دانشگاه ها. و قدم می زنم به سمت خیابان امیرآباد. احساس خوبی دارم. دارم به خانه می رسم. خانه. خانه. خانه. خانه کجاست....

3-    آقای دهباشی گفت حتما برم بخارا و سمرقند را ببینم. وقتی از آنجا تعریف می کرد که مردمش به جای حرف زدن، شعر می گویند: «سه تن کودک دارم که یکی از آنها خرد است»، جلوی شش جفت چشم دیگر، گریه ام گرفت.

4-    هنوز هم در هوای خانه ام.

قصه از کجا شروع شد؟

چرا من و تو به احمقانه ترین وضع رمانتیک موجود، مثل قهرمان های قصه ها می مونیم که به هم نمی رسن و مزه قصه هم به همین نرسیدن شونه؟ چه کار کنیم که هم قصه مون، شاهکار زندگی مون مزه داشته باشه، هم من و تو به هم برسیم؟

بهت می گم چایش خوشبو ئه. می نویسی: چای دو غزاله.

خلی. مث خودم.

آخرین سال های دهه بیستم

امروز از اون روزهایی یه که حلزون شده ام. هر وقت برای تعمیر، آب ساختمون رو قطع می کنن، و من هم سر کار یا کلاس نیستم، باید یه جورایی الکی از خونه بزنم بیرون که البته کار سختی نیست، فقط خرج داره. مثلا امروز که دیر از خواب پا شدم، آب قطع بود، برای صبحونه خوردن هم مجبور شدم بزنم بیرون (در واقع برای شستن دست و صورت)، خب؟ خب خرج یه چیز کیک (به به) و یه کافی شد حدود هشت دلار.... نه این که هشت دلار زیاد باشه اما زندگی دانشجویی یه دیگه. رو هر پنی پولت باید حساب کنی، وقتی که خرج و دخلت با هم نمی خونه. 

تا چند روز دیگه تولدمه و باید بگم امسال که با 28 سالگی بای بای می کنم، یه جورایی عوض شدم. شاید هم بیشتر از یه جورایی.... 

....و این خیلی احساس خوبی به من می ده.

یه جور حس رهایی. خودم بودن. 

بالاخره بعد از ده سال رفتم دنبال عشقم ادبیات. 

و دارم یه چیزایی رو راجع به خودم کشف می کنم که زیاد به قاعده نیست، اما برای خودم طبیعی تر به نظر می یاد. چیزای خیلی کوچک و در عین حال خیلی بزرگ. برای خودم. یه جورایی دارم از سنت ها، از بعضی عرف ها فاصله می گیرم. مثلا قبلا برنامه ام، بعد از این که یه پولی به دست و بالم رسید، خانه خریدن بود. الان می دونم تا زمانی که بچه نداشته باشم، خونه نمی خرم. اگه هم بخرم اجاره اش می دم.  

قبلا به ازدواج فکر می کردم، الان نه این که فکر نکنم، اما یه جور دیگه شده برام. انگار دارم از مقید بودن فاصله می گیرم. 

دارم (و امیدوارم که درست فکر کرده باشم)، انسان تر می شم. دارم یاد می گیرم به همه احترام بذارم. اگه مثال بخوای... حداقل سعی می کنم تو ذهنم در مورد آدم ها بد فکر نکنم. دارم سعی می کنم بیشتر ببخشم، راحت تر بگذارم و بگذرم.  

نمی دونم اینو چطوری بگم. ولی جمله اش دقیقا همینه: دارم به زمین نزدیک می شم. یعنی خودم می شم. زمین، خاک، خودِ خود من. 

دلم می خواد در سال جدید به آسمان هم نزدیک بشم. به پاکی، خوبی، زیبایی، و دانایی. به همه چیزهای خوبی که اسمش را گذاشته ایم خدا. و وقتی، هر قدر هم کم، باهاش حرف می زنم، چه احساس آرامشی بهم دست می ده.  

وقتی همه اینها رو به علاوه چیزهای دیگه رو هم جمع می کنم، می بینم عزت نفسم هم بالا رفته چون احساس می کنم در دنیایی زندگی می کنم که متعلق به من است، نه جایی که در آن احساس غریبی و تک بودن کنم. دنیایی که من هم در ساختن اش، در بهتر شدنش سهم دارم. 

در داستان ها می خونم قهرمان داستان ها، آدم هایی هستن که دور و برشون شلوغه اما دوست های واقعی زیادی ندارن. من می خوام هم قهرمان باشم. و هم دوست زیاد داشته باشم. 

تولدم در راهه. مبارک غزاله خانوم!

چقدر خوبه که هستیم. چقدر بودن زیباست. چقدر زندگی رو دوست دارم.  

و در آخر: خوشبختی بالاتر از این که متولد زیباترین فصل سال باشی؟ بودنِ پاییزی ات مبارک!

ایده

چند تا طرح بزرگ تو ذهنم دارم که در آینده روشون کار می کنم. البته قبول دارم این که می گم بعدا اصلا خوب نیست چون همیشه کارهامون رو می ندازیم فردا و اون فردا هم هرگز نمی یاد ولی قبول کن باید یه کم تجربه کسب کنم. تو همه شون هم رد پای خودم رو می تونی ببینی. اصلا یه جورایی برش های مختلفه از زندگی خودم، حالا گیریم با رنگ و لعاب بیشتر: درام تر (با تعریف ژانرهای ادبی)، با فرعی های مختلف.... 

 

 

 

خیلی دلم می خواد این خود- محور بودن داستان هام رو تغییر بدم به چند-محور بودن. باید داستان هایی با قهرمان های متفاوت بنویسم. یا در حالت بهتر داستانی با چند قهرمان. مثل همه اثرهای ماندگار. مثل جنگ و صلح.... ولی فعلا راجع به خودم می نویسم همه اش، چون خودم رو بهتر از همه می شناسم. چون راجع به خودم از همه بهتر می دونم. چون نمی دونم در دل و فکر بقیه چی می گذره. چه کار باید بکنم به نظرت؟ باید دوست بشم با همه. ببینم. همه رو. باید از همه یاد بگیرم. باید ببینم. باید ببینم. باید ببینم. 

 

 

 

حالا طرح هام چیه. یکی داستان روزهای خوابگاهمه. خاطره هایی که تو چهار سال لیسانس که مثل برق و باد گذشت، برام موندگار شدن. خوابگاه هم یه استعاره است در واقع. منظورم همه خاطره های اون روزهاست. می دونی از نظر رابطه ها، یک شب لیسانسم رو با کل 3 سال فوق عوض نمی کنم. دوره فوق، خیلی سطحی گذشت. مثل حباب روی آب. دوره لیسانس ولی.... آخ که چقدر دلم برای اون خنده های بی غش، اون قاتی پلو خوشمزه (من دوست داشتم!)، اون شب های هر هر و کر کر، اون عاشقی های خَرانه، چقدر دلم برای خود معصومم، خود 18 ساله ام تنگ شده. من کی 28 سالم شد؟ کی بزرگ شدم؟  

 

 

 

یه طرح دیگه ام هم راجع به همین مهاجرته. و صد البته مهاجرت دختری با شرایط خودم. که می جنگه، با تغییر رشته، با بی پولی، با دلتنگی، با تغییر فرهنگ، با دوری از خانواده، ازکتاب ها، از اون چارچوب معمولی ساده تکراری تغییر ناپذیر. دختری که تبعیض رو می بینه. نژاد پرستی؟ نه جانم. تبعیضی که هم وطنت بهت روا می دارد. وقتی ویزای کار نداری، وقتی می گی آقا جان من هفت و نیم ساعت که سهله، بالای 10 ساعت رو این مطلب ها وقت گذاشتم. می گه باشه. ساعت ات رو زیاد می کنه اما از اون ور حقوق ساعت رو کم می کنه. به کی می خوای شکایت کنی؟ ولی من، قهرمان داستان خودم، لجباز تر از این حرفام. می روم دنبال هدفم ام. این دو روز نمی تونه منو اذیت کنه. حالا چه برنامه ها دارم. ما زن و مرد جنگیم/ بجنگ تا بجنگیم.... اوه اوه چه جو گیر شدم! بحث رو به کل عوض کردم.  

 

 

 

اینها طرح های قدیمی ام بودن. اما طرح جدیدم، خیلی جدید-که اصلا همون باعث شد این پست رو بنویسم. ببین یه داستان عشقی یه. دارم فکر می کنم چه جوری توضیح بدم که متهم به زرد نویسی نشم. دختری که پسری دوستش دارد. بعد دیگر ندارد. ولی دختره هنوز دوستش دارد. یک پسر دیگر هم هست. یک دوست پسر سابق/ رفیق فعلی که خیلی هم مطمئن نیست هنوز دوست پسر نباشد (پسرها که می دونی. همیشه طلب کارن. حالا....)  

 

 

 

معمولا در قصه های سنتی (که خیلی هم طرفدار این سبک هستم) بر عکس اینه. یعنی دختره از عشق بر می گرده، نه پسره. و بعد هم وقتی این جوری می شه راهشون رو می گیرن می رن. اما لیلی و مجنون من، راه شون رو نمی گیرن برن. هر روز همدیگر رو می بینن. باید ببینن. همکارن یا از این دست. و سخته. و بعد هم این که، پسره نمی دونه دختره دوستش داشته و داره. [و سعی می کنه مِنبعد نداشته باشه. یا نوع دوست داشتن شو عوض کنه... موفق هم میشه.]  

 

 

 

یا معمولا اگه به هم نرسیدن از جانب پسره باشه، به علت دوست نداشتن نیست و پسره برای دختره می میره اما باید با یه دختر پولدار ازدواج کنه که مثلا قرض های باباشو بده. اما من می خوام کمرنگ شدن عشق پسره رو نشون بدم در کنار پایداری دختره که در عین حال مغروره و ظاهرا اهمیت نمی ده و با کس جدیدی که وارد شده خیلی خوب است او هم از دوستان است....

خب می دونم خیلی گیج و ویج شدی، اگه هم نه، شاید داری فکر می کنی فیلم هندی می شه. اما قول می دم نشه.  

 

 

 

10 شد. دیگه برم بقیه مطالب مجله ها رو بنویسم تا تحت تعقیب قرار نگرفتم! نگفته بودم؟ دو تا مجله کار می کنم.

 

 

 

 

بی پولی بده اما تا تن آدم سالم باشه، تا عقلش کار کنه، تا امید و ایمان داشته باشه، به خودش، به کاری که می کنه، به خدا، زندگی را می شه از نو ساخت. من هم دارم زندگی ام رو می سازم. و خودم رو. یا حق!

 

 

 

 

پر از فکرهای خوبم!

دیوانگان

مثل خودم خُلی. و همین خل بودنت رو هم دوست دارم. داریم با هم بحث نخ نمای عشق یا دوستی می کنیم. برات کلیشه می گم: خدایا به آنان که دوست می داری بچشان که عشق از زندگی برتر است، و دوست داشتن از عشق....

ابرو بالا می اندازی. کج می خندی. کم نمی آرم. خودم را نقض می کنم، باز می زنم به تکرار. حدیث می خونم برات از قول خدا که هر که را دوستش دارم عاشقش می کنم و و و....

گره ابروهات باز می شه. غش غش می خندی. حرف هامو باور نمی کنی. مهم نیست. خودم حرفامو باور دارم. تو را هم.

می پرسی: کتلت بیشتر دوست داری با کباب دیگی؟ الکی نمی گم خلی دیگه. با چشمای گرد شده، سرزنش آمیز نگاهت می کنم. همین زیر و بم های بودن با توست که دوست دارم. می گم: چه ربطی داره؟ داشتم حرف جدی می زدم.

میگی: من هم جدی پرسیدم.

می گم: با این که ربطی نداره، کتلت. کباب گوشت اش بیشتره، ولی کتلت تردتره. همون کم بودن گوشت شه که می چسبه.

نتیجه میگیری که عاشقم. نتیجه می گیری که دوستی، کباب است و عشق، کتلت. نتیجه می گیری که در دوستی همه اش خوبی، همه اش دادن و گرفتن است. اما در عشق، باید حالا حالاها بدوی تا برسی، می دهی و نمی گیری ولی باز هم می دهی، نه به امید گرفتن. می دهی برای دادن. کمیاب است و همان کم بودنش است که عزیزش می کند، مثل کتلت که گوشت زیاد ندارد.

باید بدهم درمانت کنن. از من هم خل تری. همین خل بودنت را دوست دارم. می ری برای خودت چیزی سفارش بدی. می پرسی: - قهوه یا چای؟

و من غرق در دنیای دیگر، جواب می دهم: کتلت!

حال و احوال

یه موقع هایی حالم این جوریه:

When you call on me
When I hear you breathe
I get wings to fly
I feel that I’m alive

When you look at me
I can touch the sky
I know that I’m alive


When you bless the day
I just drift away
All my worries die
I’m glad that I’m alive

You’ve set my heart on fire
Filled me with love
Made me a woman on
Clouds above

I couldn’t get much higher
My spirit takes flight
Cause I am alive


When you reach for me
Raising spirits high
God knows that
That I’ll be the one
Standing by
Through good and
Through
Trying times

And its only begun
I cant wait for the
Rest of my life

که از سِلینه (از سلین دیون هست، و نه ننه سلیمه!) که خیلی دوستش دارم.

یه موقع هایی اما حالم این جوریه:

To love and to be loved is the best thing. To love and not to be loved……………………. is the next best. [even so hard it is to be believed.]

و یه موقع هایی هم آرزوهای یک مرد بزرگ ویکتور هوگو را برای خودم زمزمه می کنم:

«اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.»

و گاه گاندی که می گفت «بگذار عشق، خاصیت تو باشد نه رابطه ویژه تو با کس دیگر.»

و من دارم روی خودم کار می کنم که: «هر که را عشق نباشد نتوان زنده شمرد.»

من و تکنولوژی

تکنولوژی مورد استفاده من به حد عصر حجر تقلیل یافته است.  

 

 

 

گوشی موبایلم که بیشتر از دوساله دارمش، سر ناسازگاری گذاشته. امروز داشتم با استادم صحبت می کردم، البته بماند که دو ساعت حرف زدیم ولی اول صحبت مون شارژ شارژ بود، وسط حرف استادم بوق زد و قطع شد و بعدش هم که زدم به برق، نتونستم بلافاصله تماس بگیرم. گفتم استادم می گه از عمد قطع کردم!   

 

 

 

لپ تاپمو که نگو. اون ویروسی که قبلا از فیس بوک گرفته بود، و پیر شدن اش بس نبود، حالا صداش هم قات زده. یه خش وحشتناکی می ندازه که از شنیدن هر گونه فایل صوتی و تصویری پشیمون می شی. قبلا هم یه بار اینطوری شده بود. داره می میره دیگه.  

 

 

 

دوربین ام هم ... خوبه ولی پروفشنال نیست. دنبال یه دونه خوبشم. وای کلی عکس خوب می گیرم باهاش. 

 

 

 

تابستون سال بعد! تا اون موقع قرارداد سلفونم هم تموم می شه، پس انداز هم می کنم، یه مک می خرم، یه آیفون، یه دوربین خوب.  

 

 

اهالی آبادی من

برای من مهمه، خیلی مهمه که اطرافم آدمایی باشن که دوست شون دارم و منو می فهمن. یعنی برای همه همین طوریه؟ یعنی شما هم اگه جایی باشین که دور و وری هاتون تو عالم خودشون باشن، دپ می شین و فرار می کنین به یه جای بهتر؟ شما هم اگه یه ساعت، نیم ساعت با یه آدم اهل دل گپ بزنین تا فرداش کوکین؟ همه همین طورین؟

شهر بازی

با آدمای بزرگ آشنا می شم و نمی دونم چی بپرسم ازشون. خیلی خوبه که سوال های خوب داشته باشی. نه این که ندونم چی می خوام، چرا خوب هم می دونم ولی المنت هاشو نمی دونم. چقدر چیز هست که باید یاد بگیرم. چطور می شه پرسیدن رو تمرین کرد؟

فعلا می خوام برم جلو. همین جوری. یه سوال بپرسی، بعدی هم میاد. نه؟ فکر کن!

اووووه راستی: دهباشی داره میاد! فعلا هم فقط من می دونم و سردبیر جان که خواسته براش برنامه بذارم. اوووووووه بزرگ تر قبلی! 

 

 

 

مثل بچه ای می مونم که رفته تو شهر بازی و نمی دونه از کجا شروع کنه!

شبانهنگام- نیما

ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ " تلاجن"  سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم 

 شباهنگام

در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.

یاس بنفش و آسمان نیلی

داری می ری شهر من. با دوچرخه. هنوز چند ساعت نیست که رفتی و دلم تنگ شده برات. شهر من مواظبش باش. یه روز با هم می آیم پیشت.

کلاس

فردا اولین کلاسم شروع می شه. خیلی هیجان زده ام. از بچگی ماه مهر رو دوست داشتم. حالا یه کم عقب تر!

پازل

 

 

 

 

وقتی قطعه پازلت جور باشه، فریم پازل هر چقدر هم این ور و اون ور بگرده، دست به دست بشه، رو میز باشه یا زیر روزنامه، فرقی نداره، پازلت جوره و ترکیب اش به هم نمی خوره. اما وقتی یه قطعه رو ناجور چیده باشی، کافیه یه تکون کوچک بدی به پازل و وامصیبتا! باید از اول همه قطعه ها رو بچینی.  

 

 

 

و داستان من هم داستان همین پازل بود. من تو جایی بودم که جای من نبود، نه من به آزمایشگاه بیو تکنولوژی و ژنتیک ملکولی و نوروساینس تعلق داشتم، نه آنها به من. هر قدر هم اسم هاشون قشنگ و دهن پر کن بود. هر چقدر هم هر کس با دانستن رشته ام ابرویش بالا می رفت و یه احساس غرور موقتی بهم دست می داد، اما اون ته ته ها، می دونستم که یه جای کار اشتباهه. ولی نمی دونستم کجای کار.   

 

 

 

این بود که خونه به خونه می شدم، از این آزمایشگاه به اون آزمایشگاه. از این استاد به اون یکی. و نمی دونستم که دارم "تلاش می کنم" تا از کاری که می کنم لذت ببرم.    

 

 

 

و خدا رو شکر که بهترین هر کدوم رو سر راهم قرار داد. سال قبل در یکی از بهترین لب های نوروساینس کار کردم. وقتی دِرِک قبولم کرده بود، باورم نمی شد. نمی دونی چقدر خوشحال بودم. چی شده بود؟ قطعه پازل جور شده بود؟ نه! فقط فریم پازل برای مدتی روی میز، ثابت قرار گرفته بود و من اون قطعه ناجور رو نمی دیدم.   

 

 

 

اما میز، شرایط زندگی و محیط من، مسلما ثابت نبود. با اولین چالش، از این لب هم حوصله ام سر رفت. راستشو بهت بگم؟ گاهی می ترسیدم از این که نکنه من واقعا خنگم؟ چرا همه از کارشون لذت می برن جز من؟ نکنه واقعا باید درسو بذارم کنار و برم دنبال کار یدی. یا شاید هم موقع مامان شدنه؟ یه مدتی کار یدی کردم، رستوران، فروشگاه مواد غذایی، فروشگاه لوازم خونه، دیدم نه، اینجا هم جور نیستم. مغزم خسته شد. فکر کردم به کدبانوگری. نه. این رو هم نمی تونستم. پس چی شد که فهمیدم؟ چطوری دونستم که وقتی به نویسنده ها، به مترجم ها، به اون هایی که تو دست شون قلم و کاغذ دارن، نه پیپت و ژل و مقاله ساینس، حسودی ام می شه، یعنی بابا جون تو مال اینجایی؟ از کجا بالاخره خودم رو شناختم؟ نمی دونم. شاید خودم رو مرور کردم. از اول. از وقتی که عاشق معلم های ادبیاتم بودم. از وقتی که ادبیات و زبان و عربی رو حفظ نمی کردم، خودشون حفظ می شدن، از وقتی که می نوشتم.   

 

 

 

فعالیت های جانبی هم داشتم. کارهای مجله، کارهای داوطلبانه. بالاخره فهمیدم که دیگه نمی تونم ادبیات رو "سالاد" زندگی ام بدونم. بالاخره فهمیدم که ادبیات، نه فقط چلوکباب من، که هوای زندگی منه. خونی یه که در رگ هام جاری یه. من اگه ننویسم، می میرم. اگه بنویسم می شکفم. زیبا می شم. من می نویسم چون می خواهم زندگی کنم. هیچ ادعایی هم ندارم که خوب می نویسم و این رو از تواضع هم نمی گم چون اصلا از فروتنی بدم میاد. می بینم خیلی ها از من بهترن. من سعی می کنم از خودم بهتر باشم. از غزاله ای که دیروز بود.   

 

 

 

یه بار استاد آنتروپولوژی ام یه حرف ماهی زد. می گفت انقدر کارم رو دوست دارم که باورم نمی شه به خاطرش بهم حقوق می دن (I can’t believe they pay me for what I’m doing).  راستش من هم اگه یه روز نویسنده بشم و از این راه پول در بیارم، برام مثل اینه که کسی برای زنده بودنم بهم پول میده. یعنی غزاله جون مرسی که هستی بفرما حقوقت! چرا؟ نمی دونم چرا. چرا اینقدر از گفتن و گفتن و روایت کردن لذت می برم.   

 

 

 

و من حالا احساس می کنم همه چیز جوره. همه پازلم سر جای خودشه. نه... نه، همه اش نه. تا آخر عمر هم نمی تونم همه اش رو جور کنم. اما یه قسمت مهم اش رو جور کردم. یه قسمت خیلی خیلی مهم. و حالا که فریم پازلم وسط میز که نیست هیچی، فکر کنم کج و معوج یه جایی لابلای روزنامه ها مونده و دارم درش می یارم، دیگه این اصلا مهم نیست. دیگه هیچ چیزی نمی تونه پازلم رو به هم بریزه. قطعه ها جورن.   

 

 

 

حالا حتی تو خونه جدیدم احساس بهتری دارم. احساس این که این خانه یک نویسنده است. و شبیه خود او. احساس تعلق می کنم. به اینجا، به خودم، به دنیا. احساس می کنم می تونم از آنچه دارم ببخشم. احساس می کنم مفیدم. احساس می کنم خودم ام. حالا اعتقاد دارم به خودم، به آنچه انجام می دم. حالا دیگر احساس خنگی و خستگی نمی کنم. از یاد گرفتن لذت می برم. حالا می تونم با افتخار سر جام بایستم و بدرخشم.

 

 

 

من انقلاب کردم. علیه خودم. علیه همه کسان و فکرهایی که می گفتند بورس دکترا رو ول نکنم. و من رها کردم. و رها شدم. و جور شدم.  

 

 

 

 

 

شاملو

اکنون من و او دو پاره ی یک واقعیتیم
در تاریکی زیبا در روشنایی زیباست
در تاریکی دوسترش می دارم

در روشنایی دوسترش می دارم...

من هستم

امشب باید بنویسم چون 9/9/9 است و باید یه چیزی از من ثبت بشه که بودنم رو در این تاریخ مهم ثابت کنه!  

 

 

 

رفتم یه شبه لیوان-کاسه خیلی خوشگل خریدم. جنس اش گِلی یه، روش با دست نقاشی شده، سبز یه دست. شکل یه برگه که وسط اش گود شده، لبه های برگ کنگره داره، ساقه برگ خم شده و به شکل دسته در اومده. حتی رگبرگ های برگ رو هم کامل کشیده. آخر هنره. تازه برای بیشتر کردن دلبری اش، یه کفشدوزک قرمز کوچولو داره وسط کاسه راه می ره، چند تا هم رو سطح بیرون اش. انقدر قشنگه حتی دلم نمی یاد توش آب بخورم. از پریروز تو کوک اش بودم، هی گفتم نه، نخرم، گرونه، دانشجوییم، تازه اسباب کشی کردیم کلی خرج مونده رو دست مون. ولی نشد. اصلا سه شنبه با این عشق مطلبم رو تند تند آماده می کردم بفرستم که تا نُه نشده اینا نبستن، برم بخرم، که هشت شد دیدم تاریک می شه (ترجمه: زورم اومد)، امروز رفتم. عاشق ظرف های قشنگم. چند تا جا شمعی دارم (که اونها هم البته دکور هستن و ازشون استفاده نمی کنم)، سطح بیرون شون مثل شیشه ای یه که افتاده زمین به تکه های کوچک، خرد شده. آبی، قرمز، صورتی، بنفش. اینا رو می ذارم جلوی چشمم، از قشنگی شون الهام می گیرم، آروم می شم، مث یوگا!  

 

 

 

می دونی، امروز داشتم فکر می کردم چقدر کوچکم. داشتم فکر می کردم به چه اجازه ای اسم خودم را گذاشتم ژورنالیست؟ حتی تازه کار. وقتی این همه هستن که قشنگ تر از من می نویسن، هیچ ادعایی هم ندارن، من کجای کارم؟ نه این که ناامید بشم یا بترسم، نه اصلا. ولی چیزی که هست عجب دریایی یه. خیلی کار داریم!   

 

 

 

امشب حرف زدنم اومده. می خواستم دفترم رو بنویسم، نمی دونم فکر کنم چون تایپ تند تره ذهن ناخودآگاهم منو آورد اینجا. بماند که هیچی مزه لمس کردن کاغذ و مداد رو نداره، و هیچ متن تایپ شده ای، نمی تونه روحیه ات رو موقع نوشتن، مثل یه دستخط روان یا خرچنگ قورباغه نشون بده. 

 

 

 

  

وکیلم امروز می گفت: به من اعتماد کن. و من فکر کردم این چقدر شبیه حرفی یه که خدا همیشه از اون بالا، نه، از تو اعماق وجودم، به من می گه و نمی شنوم.   

 

 

 

خدایا حتی اگه خیلی اوقات یادم بره چیزی رو که امروز گفتی و شنیدم، با این حال من هستم. هستی؟

بودن

بزرگ می شوم.... ترک می خورم، پوست می اندازم، پوست جدیدم هنوز نازک است، سوز باد، تنم را می آزارد، درد می کشم اما طاقت می آورم، زنده می مانم. خم می شوم اما نمی شکنم.  

 

رشد می کنم، بارها و بارها. اشتباه می کنم، هزاران بار. زمین می خورم. خاکی می شوم. گریه ام می گیرد. گریه می کنم. اما کم کم بلند می شوم . پوست جدیدم محکم می شود.آدم دیگری شده ام.  

 

بزرگ می شوم و اشتباهاتم هم با من بزرگ می شوند. در چاله های جدیدی می افتم. راه های جدیدی یاد می گیرم. چقدر زندگی را دوست دارم. چقدر آدم ها را دوست دارم. چقدر "بودن" خوب است. سلام بر زندگی!

کس و کار

فقط وقتی از یه بک گراند خانواده محور اومده باشی، همه عمرت رو با ظریف ترین پیوندها به خانواده ات سپری کرده باشی و بعد یهو بیای جایی که سلام علیک ها هم رو حساب کتابه، فقط همین موقع است که ممکنه دلت برای دورترین آدمی که می شناختی هم تنگ بشه، فقط همین موقع است که با سلام گفتن به زبان فارسی به یه آشنای دور، احساسی بهت دست بده که انگار یه صبح زود بهاری رفتی پارک یه ساعت دویدی. فقط همینجاست که آدم قدر آدم رو می دونه.

چیه غزال خانوم، باز غرغرو شدیم؟

چیزی نیست.

برای ما جمعه "روز بدی" نیست. "روز بی حوصلگی" ماها یک شنبه است....

من و من

روی چمن تازه می نشینم، چشم هایم را می بندم و فکر می کنم، چه خوب بود اگر با هم راه می رفتیم زیر باران، از کوچه پس کوچه های پرگل و درخت رد می شدیم، راه های پرت قدیمی دور را کشف می کردیم، گم می شدیم، دیر می رسیدیم. با هم می رسیدیم.

باران می بارد، گم می شوم، کوچه های پر گل هستند، راه های پرت قدیمی هستند، اما تو نیستی. هستی ولی خودت نیست. شبح دروغ هایت است، که باور کرده بودم. کاش دروغ نگفته بودی. و گرنه محال بود زیر باران تنها بروم، بدون تو و بدون یاد تو. خودم تنها.

زبان نگاه

نشود فاشِ کسی آنچه میان من و تست / تا اشارات نظر نامه رسان من و تست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم / پاسخم گو به نگاهی که زبان من و تست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید / حالیا چشم جهانی نگران من و تست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید / همه جا زمزمه ی عشق نهان من و تست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه / ای بسا باغ و بهاران که خزان من و تست

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت / گفتگویی و خیالی ز جهان من و تست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل / هر کجا نامه ی عشق است نشان من و تست

سایه، ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر / وه ازین آتش روشن که به جان من و تست

ه ا سایه

زنان بزرگ، آرزوهای کوچک

وقتی غزاله بانو کوچک بود، آرزوهای بزرگ داشت. آرزو داشت دانشگاه قبول شود، دکتر و مهندس شود، در بهترین شهر دنیا زندگی کند، خانه ای بر فراز شهر داشته باشد، پولدار شود، زیبا شود، هزار تا دوست روشنفکر و استاد و نویسنده داشته باشد. آزاد باشد.

غزاله بانو، مصمم برای رسیدن به آرزوهایش تلاش کرد، به خیلی از آنها رسید. بعضی ها رو جایگزین کرد. شانس هم آورد. غزاله بانو هنوز بزرگ نشده بود که به آرزوهای بزرگش رسید. آرزوهایی که شب ها خواب شون رو می دید، حالا دیگه شده بودن زندگی اش.

و بزرگ شد.

غزاله بانو بزرگ شد و آرزوهاش کم کم رنگ باختن. دلش دیگر برای خودش نمی خواست. آرزوهاش عوض شد. دیگران رو می خواست. غزاله بانو بزرگ شده بود و آرزوهایش کوچک. غزاله بانو دوستانی می خواست که نه فقط دکتر و وکیل و نویسنده و روشنفکر، که همدل و همراه باشند، خانه ای می خواست نه حتما بر فراز شهر، که پر از عشق و محبت و زندگی باشد. آزادی می خواست، نه برای فرار، برای این که آن را وقف کسی و کسانی کند. و عشق می خواست.

غزاله بانو تلاش می کند برای بهتر شدن. و شانس هم دارد. منتظر خداست تا آرزوهای کوچکش را - که خودش در تک تک آنها حضور دارد-  هم بر آورد. آمین.

گدار سومی

گل زردُم

 همه دردُم

 ز جفایت شکوه نکردُم

 تو بیا تا دور تو گردُم

 هاااااای 

  

ای یار جانی، یار جانی

دوباره بر نمی گردد دیگر جوانی 

 

 

از اینجا تا به بیرجند سه گُداره

گدار اولی، جان، نقش و نگاره

گدار دومی مخمل بپوشُم

گدار سومی دیدار یاره

اجازه خانوم؟

تو این دوره که همه از جمله خودم نگران ایران هستیم، به فکر خودم هم نمی تونم نباشم.

اگه این کار دومه جور بشه، دیگه می تونم به پول های بابا دست نزنم (ایشالا). دوباره می شم خانوم معلم! مث اون موقع تو ایران که زبان درس میدادم. بهترین لحظه ای که از اون روزا یادمه، یه بار بود که داشتم یه داستان کوتاه تعریف می کردم (سر کلاس های من فارسی حرف زدن قدغن بود، هر که متوجه نمی شد باید انگلیسی می پرسید. الهی!) خلاصه به آخر های داستان که رسیدم دیدم یکی از بچه ها اشک تو چشم هاش جمع شده از بس از داستانه متاثر شده بود. به نظر من که اصلا گریه نداشت (وگه نه سر کلاس که تعریف نمی کردم!) اما با دیدن این صحنه راستش یه کم دست و پام رو گم کردم و نمی دونستم چه کار کنم.... بعد دیدم بهتره به روم نیارم....

 یا اون اول ها که تازه شروع کرده بودم و هنوز کسی منو نمی شناخت، یه بار اول ترم بود بچه ها فکر کرده بودن من از شاگردها هستم و سر کارشون گذاشتم. خیلی با حال بود. بیچاره ها وقتی فهمیدن انقدر عذر خواهی کردن.... الان با این تغییر رشته داره برعکس میشه، TA هام بعضی هاشون از خودم کوچک ترن. آخی!

سوال های سخت نپرسین لطفا!

- سوال سخت اوان طفولیت: مامانو بیشتر دوست داری یا بابا رو؟

- جواب: من نیم وجبی با چشمای گرد شده! 

 

- سوال سخت دوره راهنمایی: چه کار می کنی با درس ها؟

- جواب: [کشتی می گیرم. آخه به شما چه؟!] می گذرونم. 

 

- سوال سخت دوره دبیرستان: می خوای چه کاره بشی؟

 - جواب: دکتر، مهندس، استاد. (و نمی دونم هر کدوم اینها یعنی چی.) 

 

- سوال سخت بعد از اعلام نتایج کنکور: رتبه ات چند شد؟

- جواب: [اوسولولو] 

 

- سوال سخت دوره دانشجویی در ایران (پرسنده: دختر فضولی که پشت سر همه صفحه می ذاره): فلان پسره خوش تیپ نیست؟

- جواب دندان شکن: خدا ببخشه به مادر پدرش! 

 

- سوال سخت سال های اول مهاجرت: کانادا به نظرت چطور کشوری میاد؟

- جواب: [ای بابا عجب گیری کردیم ها. این قوم کنجکاو تا خود کره ماه هم با ما میان.] 

 

و سوال های سخت آتی:

- در آمد سالیانه ات چقدره؟

- خونه ات چند متر مربعه؟

- چند سالگی می خوای ازدواج کنی؟ 

 

و اینم لابد به عنوان حسن ختام خواهند پرسید:

- چقدر برای کفن و دفنت کنار گذاشتی؟!

یاد آر ز شمع مرده یاد آر

ای مرغ سحر! چو این شب تار / بگذاشت ز سر سیاهکاری،
وز نفحه ی روح بخش اسحار / رفت از سر خفتگان خماری،
بگشود گره ز زلف زرتار / محبوبه ی نیلگون عماری،
یزدان به کمال شد پدیدار / و اهریمن زشتخو حصاری ،
یاد آر ز شمع مرده یاد آر 

 

 

ای مونس یوسف اندرین بند / تعبیر عیان چو شد ترا خواب،
دل پر ز شعف، لب از شکرخند / محسود عدو، به کام اصحاب ،
رفتی برِ یار و خویش و پیوند / آزادتر از نسیم و مهتاب،
زان کو همه شام با تو یک چند / در آرزوی وصال احباب ،
اختر به سحر شمرده یاد آر 

 

 

چون باغ شود دوباره خرّم / ای بلبل مستمند مسکین
وز سنبل و سوری و سپرغم / آفاق، نگار خانه ی چین،
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم / تو داده ز کف زمام تمکین 

ز آن نوگل پیشرس که در غم / ناداده به نار شوق تسکین،
از سردی دی فسرده، یاد آر 

 

 

ای همره تیهِ پور عمران / بگذشت چو این سنین معدود،
و آن شاهد نغز بزم عرفان / بنمود چو وعدِ خویش مشهود،
وز مذبح زر چو شد به کیوان / هر صبح شمیم عنبر و عود،
زان کو به گناهِ قوم نادان / در حسرت روی ارض موعود،
بر بادیه جان سپرده ، یاد آر 

 

 

چون گشت ز نو زمانه آباد / ای کودک دوره ی طلائی
وز طاعت بندگان خود شاد / بگرفت ز سر خدا ، خدائی ،
نه رسم ارم ، نه اسم شدّاد، / گِل بست زبان ژاژخائی ،
زان کس که ز نوک تیغ جلاد / مأخوذ به جرم حق ستائی
پیمانه ی وصل خورده یاد آر 

 

 

                                                 اثر استاد علی اکبر دهخدا

سرما

رفته بودم سر حوض

تا ببینم شاید

عکس تنهایی خود را در آب

آب در حوض نبود... 

                                                                 - سهراب

************************************************

سردمه. از درون و بیرون دارم می لرزم. زانوهام به هم می خوره، ماهیچه های بازو و ساق و ران ها و تمام تنم مرتعش می شه. نمی دونم منظره ام از بیرون چه جوریه، یعنی کسی منو ببینه می فهمه دارم می لرزم؟

خیلی عجیبه من هیچ وقت سرمایی نبوده ام. اون هم این جوری. مث سرمای وقتی که لباس خیس تنته و داره باد میاد. هر چقدر هم آفتاب باشه، باز می لرزی. مث سرمای گرسنگی، سرمای خستگی. چمه؟ نمی دونم.

تا کمتر از یه ماه دیگه... علی می مونه و حوضش.... بابا می ره، مامان میاد و میره، با جناب وکیل هم که به هم زدیم.... علی می مونه و حوضش. و شمعدونی ها.

هنوز می نویسم برای مجله. کارم رو دوست دارم. تازه گاهی کار بقیه رو هم می دن من ادیت کنم. ای ول! دنبال یه کار دیگه هم هستم. دلم می خواد تو یه کتاب فروشی کار کنم. فعلا برای Indigo اقدام کردم. خدا کنه منو بگیرن.

می لرزم. می لرزم. می لرزم.

ساکت!

علی می مونه و حوضش و شمعدونی ها، علی می مونه و همه فکرهای خوبش و اراده آهنین اش و دوست هاش و آینده روشن اش!

علی قوی تر از این حرفاس! حتی وقتی که داره می لرزه. از سرما، نه از چیز دیگه.

علی تنها نیست، حوضش هم باهاش هست!